"خداحافظ...فقط همین...
 
درباره وبلاگ


اگر دنياي ما دنياي سنگ است بدان سنگيني سنگ هم قشنگ است اگر دنياي ما دنياي درد است بدان عاشق شدن از بهر رنج است اگر عاشق شدن پس يک گناه است دل عاشق شکستن صد گناه است .
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 16
بازدید کل : 14909
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



"ymsgr:sendim?آی دی ياهو شما">

<


 

بنر هدر رایگان

ورود به سایت
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جست و جوی گوگل ابزار پرش به بالا

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 16
بازدید کل : 14909
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

نام شما :
ايميل شما :
نام دوست شما:
ايميل دوست شما:

Powered by Night-Skin
♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ عشــــــــقƸ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥
زندگی گره ای نیست که در جست و جوی گشودن آن باشیم. زندگی واقعیتی است که باید آن را تجربه کرد.




  

دخترک توی هوای سرد و زیر هوای ابری

 

منتطر ایستاده بود انقدر عجله کرده بود که یادش رفت پالتویش را بردارد

از سرما میلرزید

گاهی دستانش را جلوی دهانش میاورد تا گرم شوند

نیم ساعتی میشد که ایستاده بود

بالاخره اومد

مثل همیشه نبود

رنگش پریده بود و صورتش آشفته بود

آرام قدم بر میداشت

دخترک دوان دوان خودش را به او رساند

سلام کرد

اما پسر در جواب سلام خداحافطی کرد

دخترک ماتش برده بود

پسر گفت:

امروز آخرین ملاقاتمونه

من دارم میرم

دختر نگران پرسید: چی شده؟

پسر گفت: هیچی ازت زده شدم

دیگه نمیخوام با هم باشیم

و سرش را پایین انداخت و رفت

باران باریدن گرفته بود

دخترک همچنان همانجا ایستاده بود

دیگر نمی لرزید

تنها به پسر نگاه میکرد که هر لحظه از او دور میشد

چند روزی گذشت دختر دل شکسته در خانه نشسته بود

صدای زنگ در آمد

شخصی که پشت در ایستاده بود برادز پسر بود

قیافه اش آشفته تر از قیافه ی آن روز پسر بود

پاکتی در دست داشت

آن را به دختر داد و فورا از آنجا رفت

دختر پاکت را باز کرد دفتر چه خاطرات پسر بود

تمام خاطراتشان در آن بود

دختر صفحات آخر را آورد تا دلیل قهر را پیدا کند

در صفحه ایی نوشته بود امروز با او دیدار دارم

نمیدانم چطور بهش بگم

در صفحه ی بعد نوشته بود

داشتم دیوانه میشدم

میخواستم بهترین خاطره رو از آخرین ملاقاتمون براش بسازم

اما نشد

 

نتونستم

نخواستم تحمل دوریم  براش سخت بشه

میدونستم نمیتونه طاقت بیاره

چاره ای نداشتم

اون لحظه وقتی با چشمای ناز و مظلومش بهم نگاه میکرد

نتونستم تو صورتش نگاه کنم

کاش میتونستم یه دل سیر نگاهش کنم

اما نشد نتونستم بیشتر از اون تو سرما نگهش دارم

قبل از اینکه برم پیشش

نیم ساعتی داشتم نگاهش میکردم اما از دور

دلم میخواست برای آخرین بار لبخندش رو میدیدم

در صفحه ای دیگر نوشته بود امروز خون بالا آوردم

دیگه دارم رفتنی میشم

توی صفحه ی آخر نوشته بود

دارم میرم

خانواده ام گریه میکنن

دارم برای آخرین بار  می بینمشون

همه هستن جز عشقم




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 10:39 ::  نويسنده : pourya