درباره وبلاگ


اگر دنياي ما دنياي سنگ است بدان سنگيني سنگ هم قشنگ است اگر دنياي ما دنياي درد است بدان عاشق شدن از بهر رنج است اگر عاشق شدن پس يک گناه است دل عاشق شکستن صد گناه است .
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 54
بازدید کل : 14947
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


"ymsgr:sendim?آی دی ياهو شما">
<


 

بنر هدر رایگان

ورود به سایت
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جست و جوی گوگل ابزار پرش به بالا

آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 21
بازدید ماه : 54
بازدید کل : 14947
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

نام شما :
ايميل شما :
نام دوست شما:
ايميل دوست شما:

Powered by Night-Skin
♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ عشــــــــقƸ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥
زندگی گره ای نیست که در جست و جوی گشودن آن باشیم. زندگی واقعیتی است که باید آن را تجربه کرد.




 

زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترکی داشتند. در مورد همه چیز 

صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در

بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن چیزی

نپرسد در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر 

افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع رجوع میکردند

جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که 

همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند.

وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد، دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مقدار 95 دلار

پیدا کرد. پیرمرد در این باره از همسرش سؤال نمود.

پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگ به من گفت: که راز 

خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هر

وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم. پیرمرد به شدت تحت تأثیر

قرار گرفت و سعی کرد که اشک هایش سرازیر نشود، قفط دو عروسک در جعبه بود.

پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود. از این رو 

در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت: این همه پول چطور؟ پس اینها از 

کجا آمده؟

در پاسخ گفت: آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسکها بدست آوردم...



پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:پندواندرز,پندواندرز, :: 10:19 ::  نويسنده : pourya

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد